به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «غلامرضا رضازاده» خردسالترین اسیر جنگی ایران است. او به همراه خانوادهاش در همان روزهای اول جنگ در خرمشهر به اسارت بعثیها در آمد. غلامرضا بیش از چهار صد روز در اردوگاههای مختلف عراق میماند و با شرایط این زندگی سخت و طاقتفرسا کنار میآید. او هنگام اسارت هشت سال بیشتر نداشت. آن چه پبش رو دارید، بخش هایی از خاطرات او از نخستین روهای اسارت است:
یک شب عبدالحسین و امیر بیرون رفته بودند. وقتی برگشتند گفتند: «میان شاخههای درختی در کنار شط، چیزی مثل یک لامپ، خاموش و روشن میشود و به جای دیگر علامت میدهد.»
موضوع را به بچههای مسجد هم گفته بودند. بچهها که تعدادشان روز به روز کمتر میشد، بیشتر به فکر جنگ با عراقیها بودند. وقتی از موضوع باخبر میشوند، در تاریکی شب کنار شط میروند. پای درخت کسی نبوده. اطراف درخت را جست و جو میکنند، اما باز هم کسی را نمیبینند. یکی از آنها بالای درخت میرود و سیم لامپ را پیدا میکند. سپس متوجه میشود که سیم را از کنار درخت تا لب شط زیر خاک پنهان کردهاند. وقتی دنبال سیم را میگیرند، متوجه میشوند که سیم در داخل آب فرو رفته است. سرعت آب باعث شده بود که سیم در آب پایینتر برود. یکی از بچهها در آب شنا میکند و رد سیم را دنبال میکند. آنطرف آب، سیم در محوطه نخلستانی در خاک پنهان بوده. با احتیاط به آنجا نزدیک میشوند. شخصی سیگار به دست در کنار ماشین ایستاده بوده. یک سر سیم را به باتری ماشین وصل کرده و سر دیگر سیم را با دقت گرفته بوده و هر چند لحظه یک بار سیم را به سر دیگر باتری میزده تا لامپ خاموش و روشن شود. وقتی به سمت او میروند با کلت به بچه ها حمله میکند. بچه ها هم پیشدستی میکنند و او را می کشند.
در خلال این روزها که دست و پای امیر زخمی شده بود؛ یک بار عبدالحسین با موتور به مسجد جامع رفت. بعد از یکی دو ساعت سراسیمه برگشت و گفت: «عراقیها خیلی به شهر نزدیک شدهاند. وقتی از کمربندی به خانه میآمدم، نزدیک پادگان دژ با چشم خودم عراقیها را دیدم. آنها وارد شهر شدهاند و دیگر راه فراری نداریم.»
پدرم نشست و دستانش را به طرف آسمان برد. دعا خواند و با خدا راز و نیاز کرد.
یک ربع بعد، از در پشتی انبار، چند نفر از بچههای رزمنده را دیدم که با سر و وضع ژولیده به سمت آبادان میرفتند. به حیاط رفتم. آنها فکر نمیکردند هنوز خانوادهای در شهر مانده باشد. با دیدن من یکه خوردند و گفتند: «هر چه زودتر از خرمشهر خارج شوید... تا چند لحظ دیگر عراقیها سر میرسند.»
موضوع را به پدر و مادرم گفتم. پدرم گفت: «دیگر در وضعی نیستیم که بخواهیم فرار کنیم.»
روز پنجم آبان، حدود ساعت دوازده ظهر بود. امیر سر جایش خوابیده بود. عبدالحسین برای سرکشی به انبار رفت اما ناگهان مثل برق به اتاق باز آمد و داد زد «آمدند... آمدند
پرسیدم: «کی آمد؟ »
گفت: «عراقی ها... عراقی ها آمدند.»
در همین حال، عراقیها وارد شدند: 25 تا 30 نفر سرباز، درجه دار و افسر. از پشت شیشه مرا دیدند. با اسلحه به طرف شیشه تیراندازی کردند. خیلی ترسیدم! به طرف پدر و مادرم دویدم و کنار آنها ایستادم. عبدالحسین، سکینه و امیر روی زمین نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.
مادرم زیر پیراهن سفید پدرم را برداشته و آن را به دسته جارو بسته و از پنجره به سمت بیرون گرفته بود. عراقیها جلوتر آمدند. من در کنار پدرم ایستاده بودم و عراقی ها او را ندیدند. چند گلوله به سمت ما شلیک شد. گلوله ها از میان سر من و کتف پدرم به دیوار خود. پدرم داد زد «یا ابوالفضل» و نشستیم. عراقی ها آهسته آهسته پیش آمدند. مادرم به پدرم گفت: «بیا کنار، وگرنه تیر میخوری.»
مادرم عربی بلد بود. کنار پنجره رفت به عراقیها گفت: «از ما چه میخواهید؟ ما خانواده هستیم. تفنگ و سلاح نداریم. چرا به طرف ما تیراندازی می کنید؟ نزدیک بود بچهام را از بین ببرید.»
هرچه از دهانش در آمد، به عراقیها گفت. در همین هنگام، یکی از درجهداران عراقی در را باز کرد و گفت: «شما عرب هستید؟ خوب از اول می گفتید تا ما تیراندازی نکنیم.»
وقتی فهمیدیم با عرب ها کاری ندارند، با اشاره مادرم هیچ صحبتی نکردیم. پدر هم گوشهایش سنگین بود. مادرم، رگِ خواب عراقیها را به دست آورده بود. به آنها گفت: «ما اعضای یک خانواده هستیم. شما نباید همه را به یک دید نگاه کنید. مگر ما به طرف شما گلوله انداختیم؟ »
عراقی ها کمکم کوتاه آمدند و دست از تیراندازی به سمت ما برداشتند، اما خانه همچنان در محاصره بود. در عین حال، خانه را بازرسی میکردند. مادرم در اتاق دو قاب عکس به دیوار زده بود. یکی عکس حضرت امام با زمینه آبی و متعلق به زمانی بود که از پاریس آمده بود و جملاتی نیز به زبان انگلیسی داشت؛ دیگری عکسی از دایی ام - حاج رضا ولی زاده - با لباس روحانیت و ریش بلند. عراقیها هر دو عکس را با قنداق تفنگ خرد کردند. و بعد با پوتین بر روی قابها کوبیدند. کمی بعد، چیزی از قاب ها باقی نماند. مادرم جلو رفت و گفت: «بابا، این برادر من است. »
بعثیها فکر کردند امام را میگوید. داد زدند: «پس تو خواهر خمینی هستی؟ تیربارانتان میکنیم و...» و مادرم بهشان فهماند که آنیکی عکس، متعلق به برادر اوست. هم قاب عکس ها و هم دست و بال امیر، مشکل آفرین شده بود. وضع دستش طوری بود که کسی باور نمی کرد از موتور افتاده باشد؛ هر چند دست من و عبدالحسین نیز زخمی بود، عراقیها با دیدن دست امیر بیشتر شک کردند. به مادرم گفتند: «حتما بچه هایتان، نیروهای ایرانی را جابهجا می کرده اند که دستهایشان با بنزین سوخته است؟ شاید هم قایق موتوری داشتید؟ همین حالا لب شط میرویم... اگر قایقی پیدا کنیم، وای به حالتان!»
مادرم گفت: «شما بروید، اگر چیزی پیدا کردید، قبول. بابا، به هر دینی که میپرستید این پسر از موتور افتاده است.»
گلگیر موتور کج شده، قابش خراش برداشته و رنگ باکش نیز زخمی شده بود، ولی آنها نمیخواستند قبول کنند. می گفتند: «دروغ می گویید... شما به نیروهای ایرانی کمک کرده اید.»
بعد از دقایقی گفتند: «باید به جای دیگری منتقل شوید. آن جا برای شما بهتر است.» و این بار سعی کردند به نرمی با مادرم صحبت کنند و بدون درگیری ما را از خانه ببرند. وقتی از خانه خارج شدیم، فهمیدیم که وسیله ای جز یک دستگاه نفربر برای سوار شدن نیست. یکی از آنها گفت: «بیایید سوار شوید.»
عبدالحسین گفت: «ما میتوانیم، ولی پدر و مادرم پیر هستند و نمیتوانند.»
قبول نکردند و با هر بدبختی بود، آنها را هم سوار نفربر کردیم. شش هفت نفر از بعثیها هم کنار ما نشستند. بقیهشان در شهر میگشتند تا اگر کس دیگری مانده بود، جمع کنند. وقتی از خانه خارج شدیم، متوجه شدم که بعثیها با اسلحه، قفل مغازه همسایهما را شکستهاند؛ حتی به شیشه مغازه و ویترین یخچالها هم رحم نکرده بودند. هر چه مواد خوراکی مثل کمپوت در مغازهها بود، نصفه و نیمه استفاده کرده، باقی مانده را در خیابان ریخته بودند.
نفربر از کمربندی گذشت و نزدیک صابون سازی رسید. هنوز به خیابان صابون سازی نرسیده بودیم که متوجه سگمان «چارلی» شدیم. حیوان زبان بسته دنبال ما راه افتاده بود. دو نفر از سربازان عراقی، سگ سیاه را نگاه میکردند و میخندیدند. عبدالحسین با دیدن چارلی برایش سوت زد و نچ نچ کرد. چارلی باشنیدن این صدا - که به آن عادت داشت - پارس کرد و همچنان به دنبال ما میدوید. از فلکه عشایر هم گذشتیم و به سمت پادگان دژ رفتیم. سگ و نفربر، نزدیک پادگان دژ توقف کرد. اولین باری بود که داخل پادگان دژ میشدیم. این ساختمان چند طبقه، مقر عراقی ها بود. چارلی هم جلوی در پادگان ایستاده بود. قبل از ما، افراد دیگری را هم به آنجا آورده بودند؛ هم خانواده، هم رزمنده و هم پیرمردها و پیرزنهای تنها.
خیلی زود رزمندهها را از بقیه جدا کردند. من هیچ کدام از آنها را نمیشناختم؛ ولی پدر و مادرم بعضی از خانوادهها را که عرب بودند، میشناختند. کمتر از یک هفته در آنجا بودیم. در این مدت سعی کردم طبقات مختلف را بگردم. گویی جنگ تمام شده و همه منتظر بودند عراق خرمشهر را تصرف کند. صدای تیر و تفنگی نمیآمد و سکوت مطلق بر همه جا حاکم بود.
عراقی ها شب که میشد، درها را قفل می کردند و نیازی به نگهبان نبود؛ هر چند بیرون پادگان و دور تا دور آن چند نفر نگهبانی میدادند. در این مدت، هر روز تعدادی را به پادگان میآوردند. کم کم تعداد ما به چهل نفر رسید .
بعد از شش روز، عراقی ها گفتند: «می خواهیم شما را به خانه هایتان بازگردانیم.»
همه را سوار ماشین های ایفا کردند. تعدادی نگهبان هم برایمان گذاشتند. جیپی از افراد مسلح جلو و دیگری در عقب ماشین حرکت میکرد. مادرم میگفت: «محال است ما را به خانه برگردانند. اگر میخواستند برگردانند که نیاز به اسکورت و نگهبان نداشتیم. یا ما را میکشند یا به جای دیگری میبرند.»
وقتی سوار ایفا شدیم، دو سربازی که بار اول با ما بودند، این بار هم سوار ایفا شدند. چارلی هم در این یک هفته جلوی در پادگان مانده بود. وقتی راه افتادیم، چارلی را شناختند و از حرص قصد کشتن حیوان را داشتند. ناگهان صدای شلیک گلوله بلند شد. وقتی پشت سر را نگاه کردیم، متوجه جسد بی جان چارلی شدیم که با کله خونی کنار جاده افتاده بود. سرنوشت چارلی هم این بود.
ایفا از کمربندی گذشت و به طرف آخرین میدان شهر که فلکه پمپ بنزین بود، رفت. ماشینها از ابتدای جاده اهواز پیچیدند و به سمت جادهای که به شلمچه میرسید، رفتند. در مسیر صد دستگاه - دربند، میشد روستاهای سوره را دید؛ روستاهایی نزدیک به هم. بعد از این روستاها، منطقهای بود به نام «پل نو». کل این منطقه را «شلمچه» میگفتند. آن طرف پل، یک مدرسه کوچک روستایی بود. ما را به آن مدرسه بردند. مدرسه، چهار پنج اتاق داشت. تعداد هم زیاد شده بود؛ حدود صد نفر بودیم. البته عده ای هم از قبل در آنجا ساکن بودند. همگی در مدرسه ماندیم.
تصمیم بعثیها این بود که ما را از ایران خارج کنند. این کار را پلهپله انجام میدادند تا کسی متوجه نشود. بعضیها چپیهای روی سرشان میبستند، دشداشه میپوشیدند، عکسی از صدام دست میگرفتند و آزادانه در شهر میگشتند. وقتی پدرم سوال میکرد: «فلانی کجا می روی؟»
می گفت: «می خواهم سری به خانه ام بزنم.» پدرم می پرسید: «آخر چطور میتوانی به این سادگی بروی؟ »
میگفت: «هر کس یک عکس از صدام دستش بگیرد، راحت میتواند هر کجا دلش خواست، برود.»
پدرم هیچ وقت راضی به این کار نشد.
شوهر یکی از خواهرانم در شرکت سهامی بهشهر کار میکرد. همان اوایل حمله دشمن، نگهبان آنجا شده بود. نیروی رسمی بود. خانه آنها در کنار شرکت بود. رئیس شرکت به او دستور داده بود که شرکت را رها نکند و در آنجا بماند. زبیدی، دامادمان عرب بود. بالطبع بعد از مدتی، خواهرم نیز زبان عربی را یاد گرفت و توانست به فصاحت آنها صحبت کند؛ طوری که حتی ما هم شک می کردیم که او عرب نباشد.
بعد از این که بعثیها ما را دستگیر کردند، یک روز دامادمان به خانهما می رود و میبیند داغان شده. در راه بازگشت، از زبان همانها که با در دست گرفتن عکس صدام، آزادانه در شهر میچرخیدند، می شنود که ما اسیر شده ایم و کجا هستیم. به اتفاق خواهرم، به دیدن ما آمدند و ما را پیدا کردند. بیستم آبان بود. نان تنوری برایمان پخته و آورده بودند. مقداری ماست و پنیر هم همراهشان بود. به پدرم میگفتند: «شما هم میتوانید همراه با بیایید و با هم زندگی کنیم. »
دامادمان عرب زبان بود و خانهشان به مدرسهای که ما در آن بودیم، خیلی نزدیک بود. خواهرم به پدر و مادرم گفت: «جازه بدهید سکینه را پیش خودمان ببریم. حداقل بهتر از شما می توانیم از او محافظت کنیم، چون عربی بلدیم، عراقیها به ما شک نمیکنند. شما فارس هستید و ممکن است عراقیها مشکلی برای سکینه درست کنند. »
مادرم برایش سخت بود و رضایت نمیداد. حتی پدرم، عبدالحسین و من هم قبول نکردیم؛ بخصوص من که خیلی به سکینه وابسته بودم، ولی انگار چارهای نبود. با زبان تندی که مادرم داشت، ممکن بود مشکلی برای او پیش بیاید. .. سرانجام مادر و بقیه راضی شدند و سکینه همراه آنها رفت.
ده روز بعد از این که وارد پلنو شدیم، یک روز صبح بعثیها آمدند و گفتند: «این دفعه دیگر میخواهیم شما را به خانه هایتان برگردانیم.»
قبل از این، تعدادی از خانواده های عربزبان را به شهرکی انتقال داده بودند.
شهر بصره، از لحاظ جغرافیایی مانند خرمشهر است؛ رودخانهای از وسط شهر میگذرد. این طرف رودخانه، قبل از اینکه از آب عبور کنی، شهر کوچکی به نام «عشار» وجود دارد. عشار در محدوده بصره است.
ما را سوار ماشینها کردند و این بار به مدرسه ای دوطبقه در عشار بردند. کلاسهای آنجا از مدرسه پل نو بزرگتر بود و اطراف مدرسه آباد بود. یک کلاس را در طبقه دوم به خانواده ما دادند. چند دست پتو نیز تحویل گرفتیم. هوا سرد نبود. به همین دلیل، یا از پتوها برای زیرانداز استفاده میکردیم یا آنها را لوله میکردیم و زیر سر میگذاشتیم. وقتی به عشار رسیدیم، هنوز کسی از ما خبر درست و حسابی نداشت. عراقی ها هر آدم عرب و عجمی را جمع کرده و به مدرسه آورده بودند. کسی فکر نمیکرد که روزی ما را از ایران به عراق ببرند. حتی خواهرم نمیدانست چه بلایی سر ما آمده است.
چهل روزی در عشار بودیم. پدرم، طبق معمول گذشته به مسجد میرفت. مسجد، روبه روی مدرسه بود. در این مدت هم تقریبا آزاد بودیم؛ چون عراقی ها هنوز نمیدانستند ما فارس هستیم، هنوز حالت پناهندگان را داشتیم. وضعی نبود که به فکر فرار باشیم؛ من بچه بودم و زخمهای امیر کاملا خوب نشده و عبدالحسین هم مانند امیر بود. از همه این مشکلات گذشته، پدر و مادرم سن بالایی داشتند. البته مادرم بعد از مدتی اجازه نداد زخم او را پانسمان کنند، چون امکان داشت پانسمان دیر به دیر، باعث عفونت زخمهای امیر شود. مادرم به تنهایی به زخمهای امیر و عبدالحسین رسیدگی میکرد. یک قوطی دواگلی پیدا کرده بود و با پنبه زخمهای آن دو را میشست تا عفونت نکند.
گاهی اوقات، من با مادرم به بصره هم میرفتیم. چند «بارچ»، «دوبه» و شناور نظامی در روز دو سه بار به عشار تردد داشتند. مردم عادی برای تردد با این وسایل مشکلی نداشتند و حتی نیازی به پرداخت کرایه هم نبود. مادرم به طور اتفاقی با دو سه نفر از زن های مسلمان و شیعه عراقی آشنا شده بود. آنها در خانههای شان تنور داشتند. مادرم خمیر درست میکرد و با استفاده از تنور آنها نان تازه می پخت.
به فکرمان نمی رسید که اسیر شده ایم. حتی فکر این که روزی قرار است با اسرای عراقی مبادله شویم، به ذهنمان خطور نمیکرد. من و عبدالحسین و امیر و بچههای دیگر، روزها در مدرسه بازی میکردیم...